فروغ فرخزاد
بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم
زيرا چو زاهدان سيه کار خرقه پوش
پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم
پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا
نام خدا نبردن از آن به که زير لب
بهر فريب خلق بگويي خدا خدا
ما را چه غم که شيخ شبي در ميان جمع
بر رويمان ببست به شادي در بهشت
او مي گشايد!او که به لطف و صفاي خويش
گوئي که خاک طينت ما را ز غم سرشت
.آن آتشي که در دل ما شعله مي کشد
گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود
ديگر به ما که سوخته ايم از شرار عشق
نام گناهکارهء رسوا نداده بود
.بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
در گوش هم حکايت عشق مدام ما
هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما