<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d15039600\x26blogName\x3dJawied\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dSILVER\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://jawied.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3dfr_BE\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://jawied.blogspot.com/\x26vt\x3d-8337040389612654716', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script>

دریاب مرا دریا

mercredi, octobre 26, 2005


درياب مرا، دريا
ای بر سر بالينم، افسانه سرا دريا
افسانه عمری تو، باری به سرآ دريا
ای اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه
وی ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا
با كوكبه خورشيد، در پای تو می سوزم
بردار به بالينم ، دستی به دعا دريا
امواج تو نعشم را، افكنده درين ساحل
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا
زآن گمشدگان آخر با من سخنی سر كن
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا
چون من همه آشوبی، در فتنه اين توفان
ای هستی ما يكسر آشوب و بلا دريا
با زمزمه باران در پيش تو می گريم
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا
تنهايی و تاريكی سوغات كدورت هاست
خوش وقت سحرخيزان و آن صبح و صفا دريا
بردار و ببر دريا، اين پيكر بی جان را
بر سينه گردابی بسپار و بيا دريا
تو مادر بی خوابی. من كودك بی آرام
لالايی خود سر كن از بهر خدا دريا
دور از خس وخاكم كن، موجی زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كی بود و كجا دريا
زنده یاد مشیری

آینده

lundi, octobre 24, 2005


يـك زن تــا زمانيكه ازدواج نكرده نگران آينده است. يك مرد تا زمانيـكـه ازدواج نـــكرده هــــرگز نگران آينده نخواهد بود. موفقيت يــك مرد موفق كسي است كه بيشتر از آنچه هـمــسرش خرج ميكند درآمد داشته باشد. يك زن موفق كسي است كه بتواند چنين مردي را پيدا كند. ازدواج يك زن به اميد اينكه شوهرش تغيير كند با او ازدواج ميكند، ولي تغيير نميكند. يك مــرد به اين اميد با همسرش ازدواج ميكند كه تغيير نكند، ولي تغيير ميكند. روابط اول از همه، يك مرد يك رابطه را يك رابطه بحساب نمي آورد. وقتي رابطه اي تمام ميشود، زن شروع به گريه نموده و سفره دلش را براي دوستان دخترش ميگشايد و نيز شعري با عنوان "همه مردها نادانند" مي سرايد. سپس به ادامه زندگيش ميپردازد. مرد هنگام جدايي اندكي مشكلاتش بيشتر است. 6 ماه پس از جدايي ساعت 3 نيمه شب يك پنجشنبه، تلفن ميزند و ميگويد: "فقط ميخواستم بدوني كه زندگيمو از بين بردي، هيچوت نمي بخشمت، ازت متنفرم، تو يه ديوانه اي، ولي ميخوام بدوني باز هم يه فرصتي برامون باقي مونده." نام اين كار تماس تلفني "ازت متنفرم/عاشقتم" است كه 99 درصد مردان حداقل يك بار آنرا انجام ميدهند. برخي كلاسهاي مشاوره اي مخصوص مردان براي رها شدن از اين نياز تشكيل ميشود كه معمولا تاثيري در بر ندارند. بلوغ زنان بسيار سريعتر از مردان بالغ ميشوند. اغلب دختران 17 ساله ميتوانند مانند يك انسان بالغ رفتار كنند. اغلب پسران 17 ساله هنوز در عالم كودكانه بسر برده و رفتارهاي ناپخته دارند. به همين دليل است كه اكثر دوستي هاي دوران دبيرستان به ندرت سرانجام پيدا ميكنند. فيلم كمدي فرض كنيد چند زن و مرد در اتاقي نشته اند و ناگهان سريال نقطه چين شروع مي شود. مردها فورا هيجان زده شده و شروع به خنده و همهمه ميكنند، و حتي ممكن است اداي بامشاد را نيز درآورند. زنان چشمانشان را برگردانده و با گله و شكايت منتظر تمام شدنش ميشوند. دست خط مردها زياد به دكوراسيون دست خطشان اهميت نميدهند. آنها از روش "خرچنگ غورباقه" استفاده ميكنند. زنان از قلم هاي خوشبو و رنگارنگ استفاده كرده و به "ي" ها و "ن" ها قوس زيبايي ميدهند. خواندن متني كه توسط يك زن نوشته شده، رنجي شاهانه است. حتي وقتي مي خواهد تركتان كند، در انتهاي يادداشت يك شكلك در انتها آن ميكشد. حمام يك مرد حداكثر 6 قلم جنس در حمام خود داد - مسواك، خمير دندان، خمير اصلاح، خود تراش، يك قالب صابون و يك حوله. در حمام متعلق به يك زن معمولي بطور متوسط 437 قلم جنس وجود دارد. يك مرد قادر نخواهد بود اغلب اين اقلام را شناسايي كند. خواروبار يك زن ليستي از جنسهاي مورد نيازش را تهيه نموده و براي خريدن آنها به فروشگاه ميرود. يك مرد آنقدر صبر ميكند تا محتويات يخچال ته بكشد و سيب زميني ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خريد ميرود. او هر چيزي را كه خوب بنظر برسر مي خرد. بيرون رفتن وقتي مردي ميگويد كه براي بيرون رفتن حاظر است، يعني براي بيرون رفتن حاظر است. وقتي زني ميگويد كه براي بيرون رفتن حاظر است، يعني 4 ساعت بعد وقتي آرايشش تمام شد، آماده خواهد بود. گربه زنان عاشق گربه هستند. مردان ميگويند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بيرون پرتاب ميكنند

کاشکی

samedi, octobre 22, 2005


كاشكي خوندني بودي
مث شعري تو كتاب
كاشكي ديدني بودي
مث رويا توي خواب
كاشكي يك قصه بودي
كه ميشد تو رو نوشت
كاشكي همسفر بودي
توي راه سرنوشت
عشق تو مثل خون تو رگاي من
نقش تو هميشه تو چشاي من
يادتو گرمي لحظه هاي من
اسم تو شروع قصه هاي من
هر كي داره عالمي
داره شادي و غمي
من فقط تو رو دارم
تو همه وجودمي
بذار بشناسم تو رو
تو منو تنها نذار
غم بي كسي رو باز
تو به ياد من نيار
عشق تو مثل خون تو رگاي من
نقش تو هميشه تو چشاي من
ياد تو گرمي لحظه هاي من
اسم تو شروع قصه هاي من
كاشكي يك هوس بودي
عشقي زودگذر بودي
از تمناي دلم
كاشكي بي خبر بودي
كاشكي مثل راز بودي
تا كه پنهونت كنم
توي قلب عاشقم
عمري زندونت كنم
عشق تو مث خون تو رگاي من
نقش تو هميشه رو چشاي من
ياد تو گرمي لحظه هاي من
اسم تو شروع قصه هاي من

من و نازی

mercredi, octobre 19, 2005


من و تب
من : همه چي از ياد آدم مي ره
مگه يادش كه هميشه يادشه يادمه
قبل از سوال كبوتر با پاي من راه مي رفت
جيرجيرك با گلوي من مي خوند
شاپرك با پر من پر مي زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا مي كرد
سبز بودم درشب رويش گلبرگ پياز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل ياس
گيج مي رفت سرم در تكاپوي سر گيج عقاب
نور بودم در روز سايه بودم در شب
............ بيكرانه است دريا كوچيكه قايق منهاي
آهاي تو كجايي نازي
عشق بي عاشق من سردمه مثل يك قايق يخ كرده روي درياچه يخ ‚
يخ كردم عين آغاز زمين نازي
زمين ؟يك كسي اسممو گفت تو منو صدا كردي يا جيرجيرك آواز مي خوند
من : جيرجيرك آواز مي خوند نازي : تشنته ؟ آب مي خواي ؟
من : كاشكي تشنه م بود نازي : گشنته ؟
نون مي خواي ؟من : كاشكي گشنه م بود
نازي : په چته دندونت درد مي كنه ؟
من : سردمه نازي : خب برو زير لحاف من : صد لحاف هم كمه نازي : آتيشو الو كنم ؟
من : مي دوني چيه نازي ؟ تو سينه م قلبم داره يخ مي زنه اون وقتش توي سرم كوره روشن كردند
سردمه مثل آغاز حيات گل يخ نازي : چكنم ؟
ها چه كنم ؟
من : ما چرامي بينيم ما چرا مي فهميم ما چرا مي پرسيم نازي : مگس هم مي بينه گاو هم ميبينه
من : مي بينه كه چي بشه ؟
نازي : كه مگس به جاي قند نشينه رو منقار شونه به سر گاو به جاي گوساله اش كره خر را ليس نزنه بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خيلي هم خوبه كه ما ميبينيم ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه مي شد
اگه ما نمي ديديم از كجا مي فهميديم كه سفيد يعني چه ؟
كه سياه يعني چي؟
سرمون تاق مي خورد به در ؟
پامون مي گرفت به سنگ از كجا مي دونستيم بوته اي كه زير پامون له مي شه كلم يا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگي كندوي زنبور چشم آدمه من : درك زيبايي ‚ دركي زيباست سبزي سرو فقط يك سين از الفباي نهاد بشري
خرمت رنگ گل از رگ گلي گم گشته است
عطر گل خاطره عطر كسي است كه نمي دانيم كيست
مي آيد يا رفته است ؟
چشم با ديدن رودونه جاري نمي شه بازي زلف دل و دست نسيم افسونه نمي گنجه
كهكشون در چمدون حيرت آدمي حسرت سرگردونه ناظر هلهله باد و علف هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب بال پرنده با باد برگ درخت با باران پيچش نور در آتش
آدمي صندلي سالن مرگ خودشه چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه كه دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درك بكنه
سردمه
مثل پايان زمين نازي نازي : نازي مرد من : تا كجا من اومدم /چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه امچه كبود پاهام
من كجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكی
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم تلخ تلخم مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به كودكی
نازي : نمي شه كفش برگشت برامون كوچيكه من : پابرهنه نمي شه برگردم ؟
نازي : پل برگشت توان وزن ما را نداره
برگشتن ممكن نيست من : براي گذشتن از ناممكن كي
و بايد ببينيم نازي : رويا را من : رويا را كجا زيارت بكنم ؟
نازي ك در عالم خواب من : خواب به چشمام نمي آد
نازي : بشمار تا سي بشمار ..
.و يك و دو من : يك و دو
نازي : سه و چهار
زنده یاد حسین پناهی

مکر زن

lundi, octobre 17, 2005


روزي, روزگاري مردي تصميم گرفت كتابي بنويسد به اسم مكر زن. زني از اين قضيه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پيدا كرد. به بهانه اي رفت تو و پرسيد «داري چي مي نويسي؟» مرد جواب داد «دارم كتابي مي نويسم به اسم مكر زنان, تا مردها بخوانند و هيچ وقت فريب آن ها را نخورند.» زن گفت «اي مرد! تو خودت نمي تواني فريب زن ها را نخوري, آن وقت مي خواهي كتاببي بنويسي و به بقيه چيز ياد بدي؟» مرد گفت «من شماها را از خودم بهتر مي شناسم و مطمئن باش هيچ وقت فريب تان را نمي خورم.» زن گفت «عمرت را رو اين كار تلف نكن كه چيزي عايدت نمي شود.» مرد گفت «اين حرف ها را نمي خواهد به من بزني؛ چون حناي شما زن ها پيش من يكي رنگ ندارد.» زن گفت «خلاصه! از من به تو نصيحت؛ مي خواهي گوش كن, مي خواهي گوش نكن.» مرد گفت «خيلي ممنون! حالا اگر ريگي به كفش نداري, زود راهت را بگير و از همان راهي كه آمده اي برگرد و بگذار سرم به كارم باشد. معلوم است كه شما زن ها چشم نداريد ببينيد كسي مي خواهد پته تان را بريزد رو آب.» زن گفت «خيلي خوب!» و برگشت خانه. خط و خال, پولك و زرك و غاليه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفيداب را بست به كار و خودش را هفت قلم آرايش كرد. رخت هاي خوبش را هم پوشيد و باز رفت سراغ همان مرد و سلام كرد. مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو كتاب ورداشت دلش شروع كرد به لرزيدن؛ چون ديد دختر غريبه اي مثل ماه ايستاده جلوش. مرد با دستپاچگي پرسيد «تو دختر كي هستي؟» زن, پشت چشمي نازك كرد و جواب داد «دختر قاضي شهر.» مرد گفت «عروس شده اي يا نه؟» زن گفت «نه!» مرد گفت «چطور دختري مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نكرده؟» زن جواب داد «از بس كه پدرم دوستم دارد, دلش نمي آيد شوهرم بدهد.» مرد پرسيد «چطور؟ يك كم واضح تر حرف بزن.» زن جواب داد «هر وقت خواستگاري برام مي آيد, پدرم مي گويد دخترم كر و لال و كور است و با اين حرف ها آن ها را دست به سر مي كند.» مرد گفت «اي دختر! زن من مي شوي؟» زن گفت «من حرفي ندارم؛ اما چه فايده كه پدرم قبول نمي كند.» مرد گفت « بگو چه كار كنم كه تو زن من بشوی؟» دختر گفت «اگر راست مي گويي و عاشق من شده اي, برو پيش پدرم خواستگاري, پدرم به تو مي گويد دخترم كر و لال است و به درد تو نمي خورد. تو بگو با همه عيب هاش قبول دارم. اين طور شايد راضي بشود و من را بدهد به تو.» مرد گفت «بسيار خوب!» و رفت پيش قاضي. گفت «اي قاضي! آمده ام دخترت را براي خودم خواستگاري كنم.» قاضي گفت «خوش آمدي؛ اما دختر من كر و لال و كور است و به درد تو نمي خورد.» مرد گفت «دخترت را با همه عيب و نقصش قبول دارم.» قاضي گفت «حالا كه خودت مي خواهي, مبارك است.» و همه اهالي شهر را جمع كرد. عروسي مفصلي گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد. بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و كردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد. داماد با يك دنيا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روي عروس دو دستي زد تو سر خودش؛ چون ديد هر چه قاضي از دخترش گفته بود, درست است. مرد فهميد آن زن قشنگ فريبش داده؛ ولي جرئت نداشت زير حرفش بزند و به قاضي بگويد دخترش را نمي خواهد. آخر سر ديد راهي براش نمانده, مگر اينكه بگذارد به جاي دوري برود كه هيچ كس نتواند ردش را پيدا كند. اين طور شد كه بي خبر گذاشت از خانه قاضي رفت. پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت تا رسيد به شهري كه هيچ تنابنده اي او را نمي شناخت. مدتي كه گذشت دكاني براي خودش دست و پا كرد و شروع كرد به كار و كاسبي. يك روز ديد همان زن قشنگ آمد به دكانش و سلام كرد. مرد از جا پريد و با داد و فرياد گفت «اي زن! تو من را از شهر و ديارم آواره كردي, ديگر از جانم چه مي خواهي كه در غربت هم دست از سرم بر نمي داري؟» زن خنديد و گفت «من از تو هيچي نمي خوام؛ فقط آمده ام بپرسم يادت هست گفتي هيچ وقت فريب زن ها را نمي خورم؟» مرد گفت «ديگر چه حقه اي مي خواهي سوار كني؟ تو را به خدا دست از سرم وردار.» زن گفت «اگر قول مي دهي براي زن ها كتاب ننويسي و پاپوش درست نكني, تو را از اين گرفتاري نجات مي دهم.»ر مرد گفت «كدام كتاب؟ بعد از آن بلايي كه سرم آوردي, كتاب نوشتن را بوسيدم و گذاشتم كنار.» زن گفت «اگر به من گوش كني, كاري مي كنم كه قاضي طلاق دخترش را از تو بگيرد.» مرد گفت «هر چه بگويي مو به مو انجام مي دهم.» زن گفت «اول قول بده كه من را به عقد خودت در مي آوري.» مرد گفت «قول مي دهم.» زن گفت «حالا كه عقل برگشته به سرت, با يك دسته غربتي راه بيفت سمت شهر خودمان و آن ها را يكراست ببر در خانه قاضي و در بزن. قاضي خودش مي آيد در را وا مي كند و تا چشمش مي افتد به تو مي پرسد اين همه مدت كجا بودي؟ بگو دلم براي قوم و خويشم تنگ شده بود و رفته بودم به ديدن آن ها و چون چند سال بود كه از هم دور بوديم, نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببينند و مدتي اينجا بمانند.» مرد همين كار را كرد و با يك دسته كولي راه افتاد؛ رفت خانة قاضي و در زد. قاضي آمد در را واكرد و ديد دامادش با سي چهل تا كولي ريز و درشت پشت در است. قاضي از دامادش پرسيد «اين همه مدت كجا بودي؟» مرد جواب داد «اي پدر زن عزيزم! مدتي از قوم و قبيله ام بي خبر بودم, يك دفعه دلم هواشان را كرد و رفتم به ديدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببينند و مدتي اينجا بمانند.» بعد شروع كرد به معرفي آن ها و گفت «اين پسرخاله, آن دخترخاله, اين پسر عمو, آن دختر عمو, اين پسر عمه, آن دختر عمه.» كولي ها ديگر منتظر نماندند و جيغ و ويغ كنان با بار و بساطشان ريختند تو خانه قاضي. يكي مي پرسيد «جناب قاضي! سگم را كجا ببندم؟» يكي مي گفت «جناب قاضي! دستت را بده ماچ كنم كه خاله زاي ما را به دامادي قبول كردي.» ديگري مي گفت «خرم چي بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بكوب راه آمده و يك شكم سير نخورده.» يكي مي گفت «اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشك بشود.» ديگري مي گفت «بزم را كجا ببندم؟ همين طور كه نمي شود ولش كنم تو خانه جناب قاضي.» قاضي ديد اگر مردم بفهمند دامادش كولي است, آبروش مي ريزد و نمي تواند در آن شهر زندگي كند. اين بود كه دامادش را كنار كشيد و به او گفت «تا مردم نيامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خويش هات را بردار برو.» مرد گفت «پدر زن عزيزم! من آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم؛ آن وقت مهريه دخترت چه مي شود؟» قاضي گفت «كي از تو مهريه خواست؟» مرد كه از خدا مي خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضي را قبول كرد. دختر را فوري طلاق داد و رفت با همان زني كه فريبش داده بود عروسي كرد

شصت نکته در باره ازدواج

dimanche, octobre 16, 2005

شصت نكته شيرين درباره ي ازدواج درباره ازدواج بسيار گفته و شنيده ايم. اما مطالبي كه در زير مي آيد شايد براي شما تازگي داشته باشد. از ميان ضرب المثل هاي ملل مختلف و همين طور سخنان شخصيت هاي بزرگ جهان پيرامون ازدواج شصت مورد را انتخاب كرده ايم. بسياري از اين حرف ها جنبه شوخي و مزاح دارد اما تعداد ديگري از آنها شايد وصف حال من و شما باشد! همين طور قسمت ديگري از اين گفته ها مي تواند براي عده اي حكم كليد راهنما را داشته باشد

تا ازدواج نکردی نمی توانی در باره آن اظهار نظر بکنی ؟(شارل بودلر)1

هنگام ازدواج بيشتر با گوش هايت مشورت كن تا با چشم هايت.( ضرب المثل آلماني2

مردي كه به خاطر " پول " زن مي گيرد، به نوكري مي رود. ( ضرب المثل فرانسوي ) 3-

لياقت داماد ، به قدرت بازوي اوست . ( ضرب المثل چيني ) 4-

زني سعادتمند است كه مطيع " شوهر"? باشد. ( ضرب المثل يوناني ) 5-

زن عاقل با داماد " بي پول " خوب مي سازد. ( ضرب المثل انگليسي ) 6-

زن مطيع فرمانرواي قلب شوهر است. ( ضرب المثل انگليسي ) 7-

زن و شوهر اگر يكديگر را بخواهند در كلبه ي خرابه هم زندگي مي كنند. ( ضرب المثل آلماني ) 8-

داماد زشت و با شخصيت به از داماد خوش صورت و بي لياقت . ( ضرب المثل لهستاني ) 9-

دختر عاقل ، جوان فقير را به پيرمرد ثروتمند ترجيح مي دهد. ( ضرب المثل ايتاليايي) 10-

داماد كه نشدي از يك شب شادماني و عمري بداخلاقي محروم گشته اي .( ضرب المثل فرانسوي ) 11-

دو نوع زن وجود دارد؛ با يكي ثروتمند مي شوي و با ديگري فقير. ( ضرب المثل ايتاليايي ) 12-

در موقع خريد پارچه حاشيه آن را خوب نگاه كن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس تحقيق كن . ( ضرب المثل آذربايجاني ) 13- برا ي يافتن زن مي ارزد كه يك كفش بيشتر پاره كني . ( ضرب المثل چيني ) 14-

تاك را از خاك خوب و دختر را از مادر خوب و اصيل انتخاب كن . ( ضرب المثل چيني ) 15-

اگر خواستي اختيار شوهرت را در دست بگيري اختيار شكمش را در دست بگير. ( ضرب المثل اسپانيايي) 16-

اگر زني خواست كه تو به خاطر پول همسرش شوي با او ازدواج كن اما پولت را از او دور نگه دار . ( ضرب المثل تركي ) 17- ازدواج مقدس ترين قراردادها محسوب مي شود. (ماري آمپر) ? 18-

ازدواج مثل يك هندوانه است كه گاهي خوب مي شود و گاهي هم بسيار بد. ( ضرب المثل اسپانيايي ) 19-

ازدواج ، زودش اشتباهي بزرگ و ديرش اشتباه بزرگتري است . ( ضرب المثل فرانسوي ) 20-

ازدواج كردن وازدواج نكردن هر دو موجب پشيماني است . ( سقراط ) 21-

ازدواج مثل اجراي يك نقشه جنگي است كه اگر در آن فقط يك اشتباه صورت بگيرد جبرانش غير ممكن خواهد بود. ( بورنز ) 22- ازدواجي كه به خاطر پول صورت گيرد، براي پول هم از بين مي رود. ( رولاند ) 23-

ازدواج هميشه به عشق پايان داده است . ( ناپلئون ) 24-

اگر كسي در انتخاب همسرش دقت نكند، دو نفر را بدبخت كرده است . ( محمد حجازي) 25-

انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نيست ، ولي مي توانيم مادر شوهر و مادر زنمان را خودمان انتخاب كنيم . ( خانم پرل باك ) 26- با زني ازدواج كنيد كه اگر " مرد " بود ، بهترين دوست شما مي شد . ( بردون) 27-

با همسر خود مثل يك كتاب رفتار كنيد و فصل هاي خسته كننده او را اصلاً نخوانيد . ( سوني اسمارت) 28-

براي يك زندگي سعادتمندانه ، مرد بايد " كر " باشد و ?زن " لال " . ( سروانتس ) 29-

ازدواج بيشتر از رفتن به جنگ " شجاعت " مي خواهد. ( كريستين ) 30-

تا يك سال بعد از ازدواج ، مرد و زن زشتي هاي يكديگر را نمي بينند. ( اسمايلز ) 31-

پيش از ازدواج چشم هايتان را باز كنيد و بعد از ازدواج آنها را روي هم بگذاريد. ( فرانكلين ) 32-

خانه بدون زن ، گورستان است . ( بالزاك ) 33- تنها علاج عشق ، ازدواج است . ( آرت بوخوالد) 34-

ازدواج پيوندي است كه از درختي به درخت ديگر بزنند ، اگر خوب گرفت هر دو " زنده " مي شوند و اگر " بد " شد هر دو مي ميرند. ( سعيد نفيسي ) 35-

ازدواج عبارتست از سه هفته آشنايي، سه ماه عاشقي ، سه سال جنگ و سي سال تحمل! ( تن ) 36-

شوهر " مغز" خانه است و زن " قلب " آن . ( سيريوس) 37-

عشق ، سپيده دم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق . ( بالزاك ) 38-

قبل از ازدواج درباره تربيت اطفال شش نظريه داشتم ، اما حالا شش فرزند دارم و داراي هيچ نظريه اي نيستم . ( لرد لوچستر) 39- مرداني كه مي كوشند زن ها را درك كنند ، فقط موفق مي شوند با آنها ازدواج كنند. ( بن بيكر) 40-

با ازدواج ، مرد روي گذشته اش خط مي كشد و زن روي آينده اش . ( سينكالويس) 41-

خوشحالي هاي واقعي بعد از ازدواج به دست مي آيد . ( پاستور ) 42-

ازدواج كنيد، به هر وسيله اي كه مي توانيد. زيرا اگر زن خوبي گيرتان آمد بسيار خوشبخت خواهيد شد و اگر گرفتار يك همسر بد شويد فيلسوف بزرگي مي شويد. ( سقراط) 43-

قبل از رفتن به جنگ يكي دو بار و پيش از رفتن به خواستگاري سه بار براي خودت دعا كن . ( يكي از دانشمندان لهستاني ) 44- مطيع مرد باشيد تا او شما را بپرستد. ( كارول بيكر) 45-

من تنها با مردي ازدواج مي كنم كه عتيقه شناس باشد تا هر چه پيرتر شدم، براي او عزيزتر باشم . ( آگاتا كريستي) 46-

هر چه متأهلان بيشتر شوند ، جنايت ها كمتر خواهد شد. ( ولتر) 47-

هيچ چيز غرور مرد را به اندازه ي شادي همسرش بالا نمي برد، چون هميشه آن را مربوط به خودش مي داند . ( جانسون ) 48-

زن ترجيح مي دهد با مردي ازدواج كند كه زندگي خوبي نداشته باشد ، اما نمي تواند مردي را كه شنونده خوبي نيست ، تحمل كند. ( كينهابارد) 49-

اصل و نسب مرد وقتي مشخص مي شود كه آنها بر سر مسائل كوچك با هم مشكل پيدا مي كنند. ( شاو) 50-

وقتي براي عروسي ات خيلي هزينه كني ، مهمان هايت را يك شب خوشحال مي كني و خودت را عمري ناراحت ! ( روزنامه نگار ايرلندي ) ? 51

هيچ زني در راه رضاي خدا با مرد ازدواج نمي كند. ( ضرب المثل اسكاتلندي) 52

با قرض اگر داماد شدي با خنده خداحافظي كن . ( ضرب المثل آلماني ) 53

تا ازدواج نكرده اي نمي تواني درباره ي آن اظهار نظر كني . ( شارل بودلر ) 54

دوام ازدواج يك قسمت روي محبت است و نُه قسمتش روي گذشت از خطا . ( ضرب المثل اسكاتلندي ) 55

ازدواج پديده اي است براي تكامل مرد. ( مثل سانسكريت ) 56

زناشويي غصه هاي خيالي و موهوم را به غصه نقد و موجود تبديل مي كند . (ضرب المثل آلماني ) 57

ازدواج قرارداد دو نفره اي است كه در همه دنيا اعتبار دارد. ( مارك تواين ) 58

ازدواج مجموعه اي ازمزه هاست هم تلخي و شوري دارد. هم تندي و ترشي و شيريني و بي مزگي . (ولتر ) 60

Doshize Zamin

vendredi, octobre 14, 2005

يک دختر افغان، در مسابقه جهانی زيبايی "دوشيزه زمين" که در بيست و سوم اکتبر در فليپين برگزار می شود، شرکت کرده است.
ستاره بهرامی، سومين دختر افغان از زمان فروپاشی رژيم طالبان است که در چنين مراسمی حضور می يابد.

پيش از خانم بهرامی، ويدا صمدزی در اکتبر سال 2003 ميلادی در مسابقه مشابهی شرکت کرد و موفق به کسب جايزه ويژه "زيبايی به خاطر يک هدف" شد.
در ماه سپتامبر گذشته نيز، حماسه کوهستانی، که از والدين افغان زاده شده و مقيم بريتانيا است، لقب دوشيزه انگلستان را کسب کرد.
دوشيزه زمين يک مسابقه بين المللی زيبايی است که هدف از آن کشف و پرورش زنان زيبای جهان برای يک آرمان است.
ستاره بهرامی "به نمايندگی از افغانستان" با هشتاد و سه دختر ديگر از کشورهای مختلف جهان در اين مسابقه زيبايی برای کسب لقب دوشيزه زمين رقابت می کند.
ستاره بهرامی که بيست سال دارد، متولد شهر کابل پايتخت افغانستان است که از چهارده سال پيش در استراليا زندگی می کند.
ستاره در يکی از دانشگاه های استراليا دانشجوی ارتباطات است.
خانم بهرامی در يک مرحله از مسابقه با لباس شنا (بيکينی) ظاهر شده است.
او می گويد که به کمک والدين خود و برخی از افغانهای مقيم استراليا توانسته به اين مسابقه راه يابد.
ستاره می گويد از اينکه به عنوان افغان و به نمايندگی از افغانستان در اين مسابقه حضور دارد، افتخار می کند.
ستاره بهرامی ابراز اميدواری می کند که افغانها از او پشتيبانی کنند.
BBC.COM