بنام خدای مهربانی ها
نمي دونستم بهش چي بگم فقط دلم مي خواست دليل کاراشو بدونم
ازش پرسيدم چرا با چه جراتي پا تو اين راه گذاشتي
بهش گفتم براي کي براي چي پا رو خواسته هات گذاشتي
تو که مي دونستي هيچ کس ارزش کارات و نمي فهمه براي چي نذاشتي بقيه پيش قدم بشن
چرا خودتو فدا کردي چرا گذاشتي همه چشم اميدشون به تو باشه
چرا نذاشتي آدما خودشون براي حفظ ارزشاشون تلاش کنن
چرا تو
مگه تو چه گناهي کرده بودي که بار به اين سنگيني رو شونه هات بود
چرا قرعه اين فال و به اسم تو زدن
مگه تو آرزو نداشتي
مگه تو نمي خواستي چيزايي رو که همه براي بدست آوردنش تلاش مي کنن بدست بياري
گناه تو چي بود که بايد به جاي اين آدماي قدر نشناس زجر مي کشيدي
تو کدوم آئين و مذهب اومده که يه نفر بايد به خاطر يکي مثل خودش از همه چيزش بگذره
تو خودتو فدا کردي براي کي؟
براي کسايي که ذره اي از اون همه فداکاري و ازخودگذشتگي رو به ياد ندارن
آره اگه مي دونستي اين قدر زود فراموش مي شي محال بود پا تو اين جاده بذاري
محال بود از چيزايي بگذري که دوستشون داري
چرا چرا فکر نکردي بايد خودتو فداي کسي کني که لياقتش و داشته باشه که بفهمه گذشتن از خود يعني چي چرا چشمات و بيشتر باز نکردي چرا آخه چرا در تمام اين مدت سرش پائين بود
با خودم گفتم شايد حرفي براي گفتن نداره
و با سکوتش داره حرفام و تائيد مي کنه
وقتي سرشو بالا آورد
وقتي قطرات اشکشو ديدم
وقتي نگاه پر از اندوهش رو ديدم
ديگه نتونستم چيزي بگم
اينبار اون برام گفت مي دوني ارزش اين کارا رو کسي درک مي کنه که عاشق باشه
من رفتم چون مي دونستم چيزايي که تو اين سفر بدست مي يارم با موندن هيچ وقت نمي تونم بدست بيارم
بايد طعم عشق رو چشيده باشي تا بفهمي من از چي حرف مي زنم
بايد دلباخته باشي تا انگيزه براي فنا شدنو پيدا کني
بايد عاشق باشي تا بتوني خودتو فراموش کني
تو مذهب عشق بايد براي معشوقت از خودت و هر چي که داري بگذري براي اينکه اون ازت راضي شه
گفتم آخه اين انصاف نيست
تو اين مذهب عدالت وجود نداره
نگاهم کرد گفت بايد عاشق باشي تا بفهمي من چي مي گم
عاشق به خودش فکر مي کنه
اما خود اون معشوقشه از وقتي عاشق شدي ديگه مني باقي نمي مونه تنها سرمايه تو
قلبت متعلق به معشوقت مي شه
اون وقت از تو و من گذشته يه جسم باقي مي مونه
جسمي که به دستور دل حاضر در راه محبوبت فدا بشه
گفت من براي اون پا رو چيزايي گذاشتم که يه روزي دوستشون داشتم
اينبار سيل اشک از چشماي من جاري بود
اينبار دلم به حال خودم سوخت فهميدم چقدر دستام خاليه
فهميدم من اصلي ترين هدف آفرينش و نتونستم درک کنم
در برابر اون همه عظمت من فقط اشک ريختم و به حالش غبطه خوردم
تازه فهميدم که هيچي نفهميدم