تبعیدگاه من شهریست در کنار دریای باختر
با كاج هاي كهنه و با كاخ هاي نو
كز قامت خيالي غولان رساترند
اين شهر در نگاه حريص زمينيان
جاي فرشته هاست اما جهنمي است به زيبايي بهشت
كز ابتداي خلقت موهوم كائنات
ابليس را به خلوت خود راه داده است
وين آدمي وشان كه در آن خانه كرده اند
غافل ز سرنوشت نياكان خويشتن در آرزوي ميوه ي ممنوع ديگرند
امروز شامگاه خورشيد پير در تب سوزنده ي جنون
از قله ي عظيم ترين آسمان خراش
خود را به روي صخره ي دريا فكند و كشت
اما هنوز ، پنجره هاي بلند شهر
مرگ سياه او را باور نمي كنند
گويي كه همچنان در انتظار معجزه از سوي خاورند
بعد از هلاك او در آسمان اين شب غربت :
ستاره نيست زيرا ستاره ها همه در دود گرم ابر گم گشته اند
و برق لطيف نگاهشان در قطره هاي كوچك باران نهفته است
وين قطره ها به پاكي چشم كبوترند
من در شبي برهنه تر از مرمر سياه
بر فرش برگ هاي خزان راه مي روم
اما نگاه من به عبور پرنده هاست
وين اشك بي دريغ كه از طاق آسمان
در ديدگان خيره ي من چكه مي كند
مانند شيشه ايست كه از ماوراي آن
سنگ و گياه و جانور و آدمي : ترند
من ، از نسيم سرد خزان ، بوي خاك را
همچون شراب تلخ هر دم به ياد خانه ي ويران مادري
مي نوشم و گريستن آغاز مي كنم
وين بار چشم من از پشت اشك خويش
نه از پشت اشك ابر مي بيند آشكار
كه در هر دو سوي راه تصويرهاي رنگي
صد ها چراغ شهر بر آب هاي راكد باران : شناورند
من در ميان همهمه ي شاخه هاي خيس
از كوچه هاي خالي اين شهر پر درخت
راهي به سوي خانه ي خود باز مي كنم
وز بانگ پاي رهگذري ناشناخته آشفته مي شوم
زيرا كسي كه در دل شب ، همره من است
با من يگانه نيست
هر چند گام هاي من و او : برابرند
ناگاه ، بر فراز درختان دوردست
دود غليظ ابر از حمله هاي باد ، پراكنده مي شود
شب نيز ناگهان سيماي ماه عشوه گر بي نقاب را
با چهره ي مهاجم دزدي نقابدار
رندانه در مقابل من جاي مي دهد
من ، خيره بر طپانچه ي اين مرد راهزن
پي مي برم كه در دل شهر فرشتگان
اهريمن و اهورا با هم برابرند
مرحوم نادر نادری